شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

...

حرف هايت را جويده جويده مي شنوم ،

از بس كه مي ترسم ،

ناغافل مات ِ حرف هايت شوم و ،

از دهانم - دلم - بپرد كه دوستت دارم !

- دوستي گفت : هر بار كه مي بينمت كم حرف تر شده اي. با اين اوصاف همين روزهاست كه لال شوم !

مرداد ۲۱، ۱۳۸۸

سكوت

صداي تو از يادم رفته ،

دردم اينه الان ؛

صدات از يادم رفته ...

مرداد ۱۸، ۱۳۸۸

...

- آنجا كه زندگي بد خُلق شد و يكي يكي دل خوشي هاي آدم را ازش گرفت ، وقت مقاومت مي شود ؛

بايد دست به اكتشاف زد ،

آدمي تازه ،

جايي تازه ،

چيزي تازه ،

كه ثابت كني زنده اي ، كه زندگي بد خُلق َت را كم كم رام كني .

- يك عدد بازار مكاره كشف كرده ام كه بايد ديد اصلا ، گفتن ندارد ، يعني توصيف نمي شود ، يك عدد جمعه بازار با كلي فروشنده و جنس هاي خاص ، بايد ديد !

- رتبه امسال من اصلا و ابدا با ميزان درس خوندنم نميخونه ، معجزه است واقعا ، دارم انتخاب رشته مي كنم الان ، آقاي استاد گفت 6تاي نيمه متمركز را قبولي شما برو خوش باش ، پيشكسوت كنكور شده ام از بس كه هي شركت كرده ام ، زور كرد كه علاوه بر نمايش ، ارتباط تصويري را هم بزن بعد بيا اينجا خودم آماده ات مي كنم ، نميدونم حالا ، شايد گرافيست شديم يكهو !

مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

چشم هايش !

مامان تلويزيون را روشن مي كنه ، ميگه اين كيه ؟ ميچرخم سمت تلويزيون ، صحنه دادگاهه و متهمي كه داره حرف ميزنه ، برمي گردم كه : " نميشناسم ، ولش كن بابا " ؛ يك آن ذهنم متوقف ميشه ، چشم هاش ... ، برمي گردم باز سمت تلويزيون ، اين ابطحيه ؟ ... آره ، اين چشم هايي كه انگاري هميشه تهش داره ميخنده ماله ابطحيه ...

براي ديدن اين دادگاه بايد صداي تلويزيون را مي بستي و فقط نگاه مي كردي ، چشم هاي ابطحي همه چيز را برات مي گفت !